موکب باب الحوائج شهر حر
موکب باب الحوائج شهر حر
تصاویری از محرم و مراسمات مذهبی/,دانلود کليپ بازيگر از شبيه شهر حر,دانلود کليپ فيلم از شبيه شهر حر,دانلود زيباي از شبيه شهر حر

 و از جمله انبيا ابتلاى يحيى و زكريا اشتهارى تمام دارد آورده‏اند كه چون زكريا با حق سبحانه تعالى مناجات كرد كه الهى ضعف من قوت گرفت و سستى پيرى بر من مستولى شد فهب لى من لدنك وليا يرثنى پس ببخش مرا از نزديك خود فرزندى كه تو او را دوست دارى و او تو را دوست دارد حق تعالى يحيى را به وى داد و يحيى به غايت خداترس بود حق سبحانه و تعالى او را در كودكى علم و حكمت ارزانى فرمود.

آورده‏اند كه در وقتى كه سه ساله بود كودكان محله به در خانه زكريا رفتند كه اى يحيى از خانه بيرون آى تا بازى كنيم هم از درون خانه جواب داد كه ما للعب خلقنا ما براى بازى آفريده نشده و به جهت لغو و لهو و لعب بدين عالم نيامده‏ايم و يحيى را رقت قلب و دقت فهمى و خداترسى به مرتبه‏اى بود كه چون از احوال قيامت چيزى استماع كردى فى الحال دلش مضطرب شدى و مرغ روحش در پرواز آمدى از لباس‏ها به پلاسى قناعت نموده و از طعام‏ها بنان خشك بسنده كرده.
از پى شوق و ذكر حق ما را 
وز طعام و لباس اهل جهان    در دو عالم دل و زبانى بس 
كهنه دلقى و نيم نانى بس  
در چهار سالگى توريت را حفظ كرده و در ده سالگى بر جمله احكام شرع وقوف يافته با چنان رتبت و چنين قدرت و منزلت چندان گريسته بود كه گوشت و پوست از رخساره مباركش فروريخته بود همين رگ و پى و استخوان مانده بود پس مادرش بيامدى و از سر شفقت دو پاره پشمينه بر ممر آب ديده وى نهاده بود و هر لحظه برداشتى آن را و بفشردى و باز با جاى نهادى روزى زكريا گفت الهى فرزندى خواستم كه سرور سينه من باشد اين فرزند سرور از سينه من بيرون برد و دلبندى طلب كردم كه دلم از او شادى بود اين جگرگوشه داغ عنا بر جانم نهاد ديگر تحمل گريه و زارى او ندارم.
خطاب رسيد كه: تو از من فرزند طلبيدى و صفت اوليا گريستن و ناليدن و بار محنت كشيدن باشد آن روز كه بساط محبت بگستردند و علم شوق در عالم عشق بر پاى كردند همه مرادها و راحت‏ها را آتش در زدند و تخم حسرت و نااميدى در زمين دل انبيا و اوليا و راهروان راه خدا پاشيدند و به آب اندوه و باران بلا پرورش دادند و بناى راه محبت بر ضربت قهر است و غداى محبان و عاشقان شربت زهر، اى زكريا هنوز كجايى باش تا پسرت را تيغ جفا بر حلق نهند و تو را از فرق تا قدم باره ستم به دو نيم باز برند ميان همت در بند و بلا را به قدم رضا استقبال نماى و با درد ما ساخته ديگر نام درمان مبر.
چون خدا دلخستگى و درد مى‏خواهد ز تو 
آتش او هر زمان جانى دگر بخشد تو را    خسته را مرهم مساز و درد را درمان مكن 
با چنين آتش حديث چشمه حيوان مكن  
القصه خوف يحيى به مرتبه‏اى بود كه در مجلسى كه حاضر بودى زكريا از عقوبات الهى كلمه‏اى نگفتى و جز شرح آثار رحمت نامتناهى نكردى چه يحيى را قوت استماع آيات خوف و وعيد ربانى نبود و اگر از آن باب شمّه‏اى شنيدى از گريه به هلاكت نزديك رسيدى.
روزى زكريا به بالاى منبر برآمد و از چپ و راست نگاه كرد يحيى را نديد و يحيى خود در پس ستونى نشسته بود و گليمى در خود پيچيده چون يحيى به نظر وى در نيامد سخنى از وعيد الهى در افكند و گفت در دوزخ كوهيست از آتش نام آن غضبان هيچكس از آن جا نگذرد جز به گريستن از خوف خداى، يحيى كه اين كلمه بشنيد برجست و گليم از دوش بيافكند و قدم از مسجد بيرون نهاد و فرياد مى‏كرد كه الويل لمن دخل غضبان واى بر آن كس كه غضبان جاى وى بود و آن كوه تفسان ماواى وى باشد نعره مى‏زد و ناله مى‏كرد تا از شهر پا بيرون نهاد و فرياد مى‏كرد تا بيرون رفت زكريا از منبر فرود آمد و به خانه رفت مادر يحيى را گفت من ندانستم پسرت در مسجد است و يك شمه از وعيد بيان كردم او سر و پاى برهنه از مسجد بيرون رفت و شنيده‏ام كه رو به صحرا نهاده است بيا تا از پى او برويم مبادا كه از بى‏خودى در چاهى افتد پس پدر و مادر از عقب پسر روان شدند و شبانه‏روز كوه و دشت و صحرا به قدم طلب پيمودند هيچ اثرى از يحيى نديدند و خبر او نشنيدند.
اى گلبن حديقه جانها كجا شدى    پنهان ز چشم بلبل بيدل چرا شدى  
صباح روز چهارم به شبانى رسيدند از وى خبر يحيى پرسيدند گفت: او را چه افتاده است؟ گفتند: از خوف خداى سر و پا برهنه از شهر بيرون آمده و ما سه شبانه‏روز است كه او را مى‏طلبيم و هيچ خبرى و اثرى از او نيافته‏ايم شبان گفت: من هم او را نديده‏ام اما سه شبست كه از اين كوه ناله و زارى بيرون مى‏آيد كه گوسفندان من به سبب آن ناله از چرا باز مانده‏اند گوش بر آن ناله نهاده آب از ديده مى‏بارند.
ز سوز فرقت يار آن چنان بگريم زار    كه هر كه بشنود آن ناله در خروش آيد  
زكريا گفت: اين نشانه ناله يحيى است پدر و مادر روى بدان طرف نهادند مادر زودتر برسيد يحيى را ديد در گوشه‏اى به سجده افتاده و چندان گريسته كه خاك سجده‏گاه از آب چشمش گل شده مادر بنشست و سر يحيى را از ميان خاك و گل برداشته در كنار گرفت يحيى ديده بر هم داشت خيال كرد كه ملك‏الموتست به قبض روح وى آمده؛ گفت: اى عزرائيل پدر پير و مادر پير دارم چندانم امان ده كه از ايشان بحلى حاصل كنم و خشنودى از ايشان به دست آرم مادرش در خروش آمد كه اى جان مادر! عزرائيل نيست مادر تست يحيى ديده باز كرد مادر را ديد بر جست و خواست كه بگريزد مادرش پستان مبارك بر دست گرفت و گفت: اى يحيى به حرمت شيرى كه از پستان من خورده‏اى كه با من به خانه آى. در اين حالت زكريا نيز برسيد و به مبالغه تمام يحيى را به خانه بردند و سه شبانه‏روز بود كه يحيى طعام نخورده بود قدرى آش عدس پختند يحيى مقدارى تناول نمود و ميل خواب فرمود در خواب ديد كه آينده‏اى بيامد و گفت: اى يحيى مگر غضبان را فراموش كردى كه سير بخوردى و بخفتى يحيى بيدار شده برجست و باز رو به صحرا نهاد و يحيى معصوم كه در مدت عمر گناه نكرده بود و انديشه گناهى به خاطر نياورده با وجود اين حال از خوف ذوالجلال‏
از مويه چو مويى شد و از ناله چو نال.15
آورده‏اند كه: در روز عرض اكبر دو بار منادى ندا كند چنان كه اهل محشر آن را بشنوند نوبت اول ندا زند كه اى معشر بشر ديده‏ها بگشاييد و نظاره كنيد و ببينيد اين بنده ما را كه هرگز گناه نكرده است و نيانديشيده مردمان نگاه كنند يحيى را ببينند كه مى‏گذرد گنه‏كاران همه از خجالت سر در پيش افكنند ديگر باره ندا زنند كه يا اهل المحشر غضوا ابصاركم اى اهل محشر ديده‏ها فرو خوابانيد هم مردان و هم زنان كه دختر رسول خدا مى‏گذرد علما گفته‏اند كه حكمت در آن كه زنان چشم بر هم نهند نه آنست كه ايشان نامحرمند سبب آنست كه فاطمه زهرا به صفتى به عرصات در آيد كه هيچكس را طاقت ديدن آن نباشد دراعه زهرآلود حسن بر دوش راست و پيراهن خون آلود حسين بر دوش چپ و عمامه خون آلود على به دست گرفته روى به عرش آورد و چنان به درد بخروشد كه ملائكه به ناله در آيند انبيا از كرسيها در افتند حوران بهشت گريه آغاز كنند و فاطمه دست در قائمه‏اى از قوايم عرش زند و گويد: الهى داد من بده و به فرياد من برس. جبرئيل خروش‏كنان پيش سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم آيد كه يا رسول الله! فاطمه به زير عرش آمد با خرقه خون آلود و جامه زهرآلود درياى قهر را نزديك است كه در موج در آورد اگر در نيابى خطر عظيم است سيد عالم از منبر فرود آمده به زير عرش آيد و گويد: اى فاطمه و اى نور ديده و اى فرزند پسنديده، و اى دوست پدر و اى عزيز پدر! امروز روز فرياد رسيدنست نه روز فرياد بر كشيدن و امروز روز نواختن است، نه روز گداختن، امروز روز برداشتن است نه روز فروگذاشتن، من مظلومان را شفاعت مى‏كنم و تو ظالمان را شفاعت مى‏كنى.
فاطمه گويد: اى پدر چه كنم پيراهن خون‏آلود حسين مى‏بينم جگرم مى‏سوزد و دراعه زهرآلود حسن مى‏نگرم دلم كباب مى‏شود.
سيد كاينات فرمايد كه: اى جان پدر پيراهن خون‏آلود حسين را بردار و بگو: خدايا به حق خون بناحق ريخته حسين كه هر كه فرزندان مرا دوست داشته و تخم محبت ايشان در مزرعه در كاشته و از واقعه ايشان ملول گشته و در مصيبت ايشان گريسته گناه او را به من ببخش بيا جان پدر كه به نزديك ترازو رويم هزار هزار درويش مفلس و عاصى بى‏كس دلها در ما بسته‏اند و در انتظار ما نشسته آن جا رويم تو جامه خون‏آلود در دست گير تا من گيسوى خاك‏آلود بر كف نهم تو با دل خسته ناله مى‏كن تا من با دندان شكسته شفاعت مى‏كنم تا بود كه ارحم‏الراحمين بر بيچارگان و گناهكاران امت من رحمت كند.
از كرم عذر گناه عاصيان خواهد به حشر 
مجرمان آرند سوى درگهش روى اميد    هيچ امت را بدينسان عذرخواهى كس نديد 
زانكه در عالم از اين بهتر پناهى كس نديد  
اما قتل يحيى را سبب آن بود كه ملك آن زمان را زنى بود و آن زن از شوهر ديگر دخترى داشت به غايت جميله و خود پير شده بود مى‏خواست كه دختر خود را به شوهر دهد ملك در اين باب با يحيى مشاورت كرد يحيى فرمود: كه آن دختر بر تو حرام است. ملك ترك آن معنى گرفت و آن زانيه فاجره از اين صورت برنجيد و صبر كرد تا روزى كه ملك مست و بى‏خود بود دختر را بياراسته در نظر او به جلوه در آورد ملك قصد دختر كرد زنش گفت اين صورت ميسر نشود تا يحيى را نكشى چه شيربهاى دختر من سر يحيى است، ملك به كشتن يحيى اشاره نمود، علماى وقت را خبر شد گفتند اگر قطره‏اى از خون يحيى بر زمين ريزد ديگر گياه نرود ملك امر كرد تا سرش در طشت برند و آن خون را در چاهى ريزند پس كسان به طلب يحيى فرستادند يكى از مقربان ملك گفت كه پدرش مستجاب‏الدعوه است اول او را بايد به قتل رسانيد تا بر كشنده فرزند خود دعاى بد نكند ملك حكم كرد كه بدين موجب عمل كنند چاكران ملك به خانه زكريا آمدند پدر و پسر در نماز بودند يحيى را از پهلوى وى بكشيدند و بربستند و قصد زكريا كردند و از پيش ايشان فرار كرد و جمعى در عقب او روان شدند و گروهى يحيى را به در قصر ملك بردند آنها كه در قفاى زكريا بودند به وى نزديك رسيدند زكريا بى‏طاقت شد در آن موضع درختى بود اشارت بدان درخت كرد شكافته شد و زكريا به درون وى در آمد ابليس گوشه رداى زكريا را گرفت و بر بيرون درخت بداشت و درخت فراهم آمد و كفار در رسيدند و ابليس را به صورت پيرى ديدند از او پرسيدند كه بدين صفت مردى پيش پيش ما مى‏رفت كجا شد؟ ابليس ايشان را دلالت كرد به وى و گفت: آن مرد در درون اين درختست و گوشه ردا را به نشانى بديشان نمود، گفتند اى پير او را به چه تدبير از ميان درخت بيرون آريم گفت: او را چرا بيرون آوريد گفتند: براى آن كه هلاك كنيم شيطان گفت: هم اينجا نيز او را هلاك مى‏توان كرد و تعليم داد تا اره دو سر حاضر كردند و بر سر درخت نهاده خواستند به دو نيم ببرند از سرادقات غيبى ندا به زكريا رسيد كه هان تا ننالى و آهى نكنى كه نامت از جريده صابران محو كنيم دشمنانت از سراى وجود بيرون كنند و ما تو را در حجره شهود بگذاريم پس چون اره بر فرق زكريا رسيد گفت خدايا هزار شكر كه خون من بر سر كوى محبت تو مى‏ريزند.
به جرم عشق تو ما را اگر كشتند چه باك    هزار شكر كه بارى شهيد عشق توايم  
صبر كرد و آهى نزد در آن وقت كه او را به دو نيم مى‏بريدند اگر كسى از او سؤال كردى كه چه مى‏خواهى هر جزوى از اجزا و اعضاى وى نعره عشق برآوردى كه آن مى‏خواهم كه تا قيامت اين راه را مى‏رانند و مرا به دو پاره مى‏برند و ديگر باره پيوند مى‏كنند آرى هر كه لذت بلا در يابد از هيچ محنتى و مشقتى روى برنتابد.
در بلا لذتيست پنهانى 
وانكه او لذت بلا يابد    ناچشيده كسى كجا داند 
درد را بهتر از دوا داند  
اما جمعى كه يحيى را نزد ملك بردند چون به درگاه رسيدند فرمان در رسيد كه هم در بيرون به قتل رسانيد و سر او را برداريد آن سنگين‏دلان جفاكار يحيى معصوم مظلوم را بياوردند و سر مبارك او را در طشتى بريدند و خونى كه در آن طشت جمع شد در چاهى ريختند آن خون در آن چاه به جوش آمد و حق سبحانه بخت النصر بابلى را يا طيطوس رومى را بر ايشان گماشت تا هفتادهزار كس از گروه بنى‏اسرائيل را بكشت تا آن خون از جوش فرونشست.
در شواهد از امام زين العابدين عليه‏السلام نقل كرده‏اند كه در وقت توجه به كوفه هيچ منزلى نرسيديم و كوچ نكرديم كه امام حسين عليه‏السلام ذكر يحيى بن زكريا نكرده باشد يك روز فرمود: كه از خوارى و بى‏اعتبارى دنيا يكى آنست كه سر يحيى بن زكريا عليهماالسلام را به زن نابكارى از نابكاران بنى‏اسرائيل هديه فرستادند.
سعيد بن جبير از ابن‏عباس رضى الله عنه روايت كرده است كه وى گفت: به رسول صلّى الله عليه و آله و سلم وحى آمد كه به جهت قتل يحيى بن زكريا هفتاد هزار كس را بكشتيم و براى فرزند تو دو بار هفتاد هزار كس را بخواهيم كشت و روايتى ديگر هست كه براى خون جگرگوشه رسول هفتاد بار هفتادهزار كس را بكشيم و چنين بود آن چه مختار بن ابى‏عبيده ثقفى و مسيب بن قعقاع خزاعى و ابراهيم بن مالك اشتر نخعى و هفتاد و سه تن كه خروج كردند و هر يك از ايشان چندين شامى و كوفى را يزيديان كشتند و در آخر صاحب‏الدعوة ابومسلم مروزى چندين مروانى را هلاك كرد و دود استيصال از تخمه مروانيان برآورد و حضرت خاقانى صاحب قرانى قطب السلطنة و الدنيا و الدين امير تيمور گوركانى‏16 همت بلند و نهمت ارجمند بر همان انتقام مصروفست و عنان عنايت به صوب دفع جمعى از بقيه و تتمه ظلمه معطوفست.
ميسر بادش اين دولت به توفيق خداوندى.
در عيون الرضا عليه‏السلام خبرى ايراد فرموده كه مضمونش مشعر است بر آن كه مهدى آل محمد صلّى الله على النبى و عترته و ذريته قتله‏ى حسين را به قتل خواهد رسانيد پس هنوز انتقام اين خون ناحق باقى است تا خروج مهدى اى عزيز دل‏هاى امتان از خيال اين خون به ناحق ريخته دردى دارد كه جز گريه آن را دوايى نيست و سينه‏هاى دوستان از انديشه اين واقعه هائله جراحتى يافته كه جز آن را مرهم و شفايى نه.
اين چه زخمست كه جز ناله ندارد مرهم    وين چه دردست كه جز گريه ندارد درمان  
اعظم الله اجورنا بمصاب الحسين وارزقنا يوم القيامة شفاعة جده محمد سيد الكونين عليه صلوات رب الثقلين.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, توسط کاظم حجازی