و از جمله انبيا ابتلاى يحيى و زكريا اشتهارى تمام دارد آوردهاند كه چون زكريا با حق سبحانه تعالى مناجات كرد كه الهى ضعف من قوت گرفت و سستى پيرى بر من مستولى شد فهب لى من لدنك وليا يرثنى پس ببخش مرا از نزديك خود فرزندى كه تو او را دوست دارى و او تو را دوست دارد حق تعالى يحيى را به وى داد و يحيى به غايت خداترس بود حق سبحانه و تعالى او را در كودكى علم و حكمت ارزانى فرمود.
آوردهاند كه در وقتى كه سه ساله بود كودكان محله به در خانه زكريا رفتند كه اى يحيى از خانه بيرون آى تا بازى كنيم هم از درون خانه جواب داد كه ما للعب خلقنا ما براى بازى آفريده نشده و به جهت لغو و لهو و لعب بدين عالم نيامدهايم و يحيى را رقت قلب و دقت فهمى و خداترسى به مرتبهاى بود كه چون از احوال قيامت چيزى استماع كردى فى الحال دلش مضطرب شدى و مرغ روحش در پرواز آمدى از لباسها به پلاسى قناعت نموده و از طعامها بنان خشك بسنده كرده.
از پى شوق و ذكر حق ما را
وز طعام و لباس اهل جهان در دو عالم دل و زبانى بس
كهنه دلقى و نيم نانى بس
در چهار سالگى توريت را حفظ كرده و در ده سالگى بر جمله احكام شرع وقوف يافته با چنان رتبت و چنين قدرت و منزلت چندان گريسته بود كه گوشت و پوست از رخساره مباركش فروريخته بود همين رگ و پى و استخوان مانده بود پس مادرش بيامدى و از سر شفقت دو پاره پشمينه بر ممر آب ديده وى نهاده بود و هر لحظه برداشتى آن را و بفشردى و باز با جاى نهادى روزى زكريا گفت الهى فرزندى خواستم كه سرور سينه من باشد اين فرزند سرور از سينه من بيرون برد و دلبندى طلب كردم كه دلم از او شادى بود اين جگرگوشه داغ عنا بر جانم نهاد ديگر تحمل گريه و زارى او ندارم.
خطاب رسيد كه: تو از من فرزند طلبيدى و صفت اوليا گريستن و ناليدن و بار محنت كشيدن باشد آن روز كه بساط محبت بگستردند و علم شوق در عالم عشق بر پاى كردند همه مرادها و راحتها را آتش در زدند و تخم حسرت و نااميدى در زمين دل انبيا و اوليا و راهروان راه خدا پاشيدند و به آب اندوه و باران بلا پرورش دادند و بناى راه محبت بر ضربت قهر است و غداى محبان و عاشقان شربت زهر، اى زكريا هنوز كجايى باش تا پسرت را تيغ جفا بر حلق نهند و تو را از فرق تا قدم باره ستم به دو نيم باز برند ميان همت در بند و بلا را به قدم رضا استقبال نماى و با درد ما ساخته ديگر نام درمان مبر.
چون خدا دلخستگى و درد مىخواهد ز تو
آتش او هر زمان جانى دگر بخشد تو را خسته را مرهم مساز و درد را درمان مكن
با چنين آتش حديث چشمه حيوان مكن
القصه خوف يحيى به مرتبهاى بود كه در مجلسى كه حاضر بودى زكريا از عقوبات الهى كلمهاى نگفتى و جز شرح آثار رحمت نامتناهى نكردى چه يحيى را قوت استماع آيات خوف و وعيد ربانى نبود و اگر از آن باب شمّهاى شنيدى از گريه به هلاكت نزديك رسيدى.
روزى زكريا به بالاى منبر برآمد و از چپ و راست نگاه كرد يحيى را نديد و يحيى خود در پس ستونى نشسته بود و گليمى در خود پيچيده چون يحيى به نظر وى در نيامد سخنى از وعيد الهى در افكند و گفت در دوزخ كوهيست از آتش نام آن غضبان هيچكس از آن جا نگذرد جز به گريستن از خوف خداى، يحيى كه اين كلمه بشنيد برجست و گليم از دوش بيافكند و قدم از مسجد بيرون نهاد و فرياد مىكرد كه الويل لمن دخل غضبان واى بر آن كس كه غضبان جاى وى بود و آن كوه تفسان ماواى وى باشد نعره مىزد و ناله مىكرد تا از شهر پا بيرون نهاد و فرياد مىكرد تا بيرون رفت زكريا از منبر فرود آمد و به خانه رفت مادر يحيى را گفت من ندانستم پسرت در مسجد است و يك شمه از وعيد بيان كردم او سر و پاى برهنه از مسجد بيرون رفت و شنيدهام كه رو به صحرا نهاده است بيا تا از پى او برويم مبادا كه از بىخودى در چاهى افتد پس پدر و مادر از عقب پسر روان شدند و شبانهروز كوه و دشت و صحرا به قدم طلب پيمودند هيچ اثرى از يحيى نديدند و خبر او نشنيدند.
اى گلبن حديقه جانها كجا شدى پنهان ز چشم بلبل بيدل چرا شدى
صباح روز چهارم به شبانى رسيدند از وى خبر يحيى پرسيدند گفت: او را چه افتاده است؟ گفتند: از خوف خداى سر و پا برهنه از شهر بيرون آمده و ما سه شبانهروز است كه او را مىطلبيم و هيچ خبرى و اثرى از او نيافتهايم شبان گفت: من هم او را نديدهام اما سه شبست كه از اين كوه ناله و زارى بيرون مىآيد كه گوسفندان من به سبب آن ناله از چرا باز ماندهاند گوش بر آن ناله نهاده آب از ديده مىبارند.
ز سوز فرقت يار آن چنان بگريم زار كه هر كه بشنود آن ناله در خروش آيد
زكريا گفت: اين نشانه ناله يحيى است پدر و مادر روى بدان طرف نهادند مادر زودتر برسيد يحيى را ديد در گوشهاى به سجده افتاده و چندان گريسته كه خاك سجدهگاه از آب چشمش گل شده مادر بنشست و سر يحيى را از ميان خاك و گل برداشته در كنار گرفت يحيى ديده بر هم داشت خيال كرد كه ملكالموتست به قبض روح وى آمده؛ گفت: اى عزرائيل پدر پير و مادر پير دارم چندانم امان ده كه از ايشان بحلى حاصل كنم و خشنودى از ايشان به دست آرم مادرش در خروش آمد كه اى جان مادر! عزرائيل نيست مادر تست يحيى ديده باز كرد مادر را ديد بر جست و خواست كه بگريزد مادرش پستان مبارك بر دست گرفت و گفت: اى يحيى به حرمت شيرى كه از پستان من خوردهاى كه با من به خانه آى. در اين حالت زكريا نيز برسيد و به مبالغه تمام يحيى را به خانه بردند و سه شبانهروز بود كه يحيى طعام نخورده بود قدرى آش عدس پختند يحيى مقدارى تناول نمود و ميل خواب فرمود در خواب ديد كه آيندهاى بيامد و گفت: اى يحيى مگر غضبان را فراموش كردى كه سير بخوردى و بخفتى يحيى بيدار شده برجست و باز رو به صحرا نهاد و يحيى معصوم كه در مدت عمر گناه نكرده بود و انديشه گناهى به خاطر نياورده با وجود اين حال از خوف ذوالجلال
از مويه چو مويى شد و از ناله چو نال.15
آوردهاند كه: در روز عرض اكبر دو بار منادى ندا كند چنان كه اهل محشر آن را بشنوند نوبت اول ندا زند كه اى معشر بشر ديدهها بگشاييد و نظاره كنيد و ببينيد اين بنده ما را كه هرگز گناه نكرده است و نيانديشيده مردمان نگاه كنند يحيى را ببينند كه مىگذرد گنهكاران همه از خجالت سر در پيش افكنند ديگر باره ندا زنند كه يا اهل المحشر غضوا ابصاركم اى اهل محشر ديدهها فرو خوابانيد هم مردان و هم زنان كه دختر رسول خدا مىگذرد علما گفتهاند كه حكمت در آن كه زنان چشم بر هم نهند نه آنست كه ايشان نامحرمند سبب آنست كه فاطمه زهرا به صفتى به عرصات در آيد كه هيچكس را طاقت ديدن آن نباشد دراعه زهرآلود حسن بر دوش راست و پيراهن خون آلود حسين بر دوش چپ و عمامه خون آلود على به دست گرفته روى به عرش آورد و چنان به درد بخروشد كه ملائكه به ناله در آيند انبيا از كرسيها در افتند حوران بهشت گريه آغاز كنند و فاطمه دست در قائمهاى از قوايم عرش زند و گويد: الهى داد من بده و به فرياد من برس. جبرئيل خروشكنان پيش سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم آيد كه يا رسول الله! فاطمه به زير عرش آمد با خرقه خون آلود و جامه زهرآلود درياى قهر را نزديك است كه در موج در آورد اگر در نيابى خطر عظيم است سيد عالم از منبر فرود آمده به زير عرش آيد و گويد: اى فاطمه و اى نور ديده و اى فرزند پسنديده، و اى دوست پدر و اى عزيز پدر! امروز روز فرياد رسيدنست نه روز فرياد بر كشيدن و امروز روز نواختن است، نه روز گداختن، امروز روز برداشتن است نه روز فروگذاشتن، من مظلومان را شفاعت مىكنم و تو ظالمان را شفاعت مىكنى.
فاطمه گويد: اى پدر چه كنم پيراهن خونآلود حسين مىبينم جگرم مىسوزد و دراعه زهرآلود حسن مىنگرم دلم كباب مىشود.
سيد كاينات فرمايد كه: اى جان پدر پيراهن خونآلود حسين را بردار و بگو: خدايا به حق خون بناحق ريخته حسين كه هر كه فرزندان مرا دوست داشته و تخم محبت ايشان در مزرعه در كاشته و از واقعه ايشان ملول گشته و در مصيبت ايشان گريسته گناه او را به من ببخش بيا جان پدر كه به نزديك ترازو رويم هزار هزار درويش مفلس و عاصى بىكس دلها در ما بستهاند و در انتظار ما نشسته آن جا رويم تو جامه خونآلود در دست گير تا من گيسوى خاكآلود بر كف نهم تو با دل خسته ناله مىكن تا من با دندان شكسته شفاعت مىكنم تا بود كه ارحمالراحمين بر بيچارگان و گناهكاران امت من رحمت كند.
از كرم عذر گناه عاصيان خواهد به حشر
مجرمان آرند سوى درگهش روى اميد هيچ امت را بدينسان عذرخواهى كس نديد
زانكه در عالم از اين بهتر پناهى كس نديد
اما قتل يحيى را سبب آن بود كه ملك آن زمان را زنى بود و آن زن از شوهر ديگر دخترى داشت به غايت جميله و خود پير شده بود مىخواست كه دختر خود را به شوهر دهد ملك در اين باب با يحيى مشاورت كرد يحيى فرمود: كه آن دختر بر تو حرام است. ملك ترك آن معنى گرفت و آن زانيه فاجره از اين صورت برنجيد و صبر كرد تا روزى كه ملك مست و بىخود بود دختر را بياراسته در نظر او به جلوه در آورد ملك قصد دختر كرد زنش گفت اين صورت ميسر نشود تا يحيى را نكشى چه شيربهاى دختر من سر يحيى است، ملك به كشتن يحيى اشاره نمود، علماى وقت را خبر شد گفتند اگر قطرهاى از خون يحيى بر زمين ريزد ديگر گياه نرود ملك امر كرد تا سرش در طشت برند و آن خون را در چاهى ريزند پس كسان به طلب يحيى فرستادند يكى از مقربان ملك گفت كه پدرش مستجابالدعوه است اول او را بايد به قتل رسانيد تا بر كشنده فرزند خود دعاى بد نكند ملك حكم كرد كه بدين موجب عمل كنند چاكران ملك به خانه زكريا آمدند پدر و پسر در نماز بودند يحيى را از پهلوى وى بكشيدند و بربستند و قصد زكريا كردند و از پيش ايشان فرار كرد و جمعى در عقب او روان شدند و گروهى يحيى را به در قصر ملك بردند آنها كه در قفاى زكريا بودند به وى نزديك رسيدند زكريا بىطاقت شد در آن موضع درختى بود اشارت بدان درخت كرد شكافته شد و زكريا به درون وى در آمد ابليس گوشه رداى زكريا را گرفت و بر بيرون درخت بداشت و درخت فراهم آمد و كفار در رسيدند و ابليس را به صورت پيرى ديدند از او پرسيدند كه بدين صفت مردى پيش پيش ما مىرفت كجا شد؟ ابليس ايشان را دلالت كرد به وى و گفت: آن مرد در درون اين درختست و گوشه ردا را به نشانى بديشان نمود، گفتند اى پير او را به چه تدبير از ميان درخت بيرون آريم گفت: او را چرا بيرون آوريد گفتند: براى آن كه هلاك كنيم شيطان گفت: هم اينجا نيز او را هلاك مىتوان كرد و تعليم داد تا اره دو سر حاضر كردند و بر سر درخت نهاده خواستند به دو نيم ببرند از سرادقات غيبى ندا به زكريا رسيد كه هان تا ننالى و آهى نكنى كه نامت از جريده صابران محو كنيم دشمنانت از سراى وجود بيرون كنند و ما تو را در حجره شهود بگذاريم پس چون اره بر فرق زكريا رسيد گفت خدايا هزار شكر كه خون من بر سر كوى محبت تو مىريزند.
به جرم عشق تو ما را اگر كشتند چه باك هزار شكر كه بارى شهيد عشق توايم
صبر كرد و آهى نزد در آن وقت كه او را به دو نيم مىبريدند اگر كسى از او سؤال كردى كه چه مىخواهى هر جزوى از اجزا و اعضاى وى نعره عشق برآوردى كه آن مىخواهم كه تا قيامت اين راه را مىرانند و مرا به دو پاره مىبرند و ديگر باره پيوند مىكنند آرى هر كه لذت بلا در يابد از هيچ محنتى و مشقتى روى برنتابد.
در بلا لذتيست پنهانى
وانكه او لذت بلا يابد ناچشيده كسى كجا داند
درد را بهتر از دوا داند
اما جمعى كه يحيى را نزد ملك بردند چون به درگاه رسيدند فرمان در رسيد كه هم در بيرون به قتل رسانيد و سر او را برداريد آن سنگيندلان جفاكار يحيى معصوم مظلوم را بياوردند و سر مبارك او را در طشتى بريدند و خونى كه در آن طشت جمع شد در چاهى ريختند آن خون در آن چاه به جوش آمد و حق سبحانه بخت النصر بابلى را يا طيطوس رومى را بر ايشان گماشت تا هفتادهزار كس از گروه بنىاسرائيل را بكشت تا آن خون از جوش فرونشست.
در شواهد از امام زين العابدين عليهالسلام نقل كردهاند كه در وقت توجه به كوفه هيچ منزلى نرسيديم و كوچ نكرديم كه امام حسين عليهالسلام ذكر يحيى بن زكريا نكرده باشد يك روز فرمود: كه از خوارى و بىاعتبارى دنيا يكى آنست كه سر يحيى بن زكريا عليهماالسلام را به زن نابكارى از نابكاران بنىاسرائيل هديه فرستادند.
سعيد بن جبير از ابنعباس رضى الله عنه روايت كرده است كه وى گفت: به رسول صلّى الله عليه و آله و سلم وحى آمد كه به جهت قتل يحيى بن زكريا هفتاد هزار كس را بكشتيم و براى فرزند تو دو بار هفتاد هزار كس را بخواهيم كشت و روايتى ديگر هست كه براى خون جگرگوشه رسول هفتاد بار هفتادهزار كس را بكشيم و چنين بود آن چه مختار بن ابىعبيده ثقفى و مسيب بن قعقاع خزاعى و ابراهيم بن مالك اشتر نخعى و هفتاد و سه تن كه خروج كردند و هر يك از ايشان چندين شامى و كوفى را يزيديان كشتند و در آخر صاحبالدعوة ابومسلم مروزى چندين مروانى را هلاك كرد و دود استيصال از تخمه مروانيان برآورد و حضرت خاقانى صاحب قرانى قطب السلطنة و الدنيا و الدين امير تيمور گوركانى16 همت بلند و نهمت ارجمند بر همان انتقام مصروفست و عنان عنايت به صوب دفع جمعى از بقيه و تتمه ظلمه معطوفست.
ميسر بادش اين دولت به توفيق خداوندى.
در عيون الرضا عليهالسلام خبرى ايراد فرموده كه مضمونش مشعر است بر آن كه مهدى آل محمد صلّى الله على النبى و عترته و ذريته قتلهى حسين را به قتل خواهد رسانيد پس هنوز انتقام اين خون ناحق باقى است تا خروج مهدى اى عزيز دلهاى امتان از خيال اين خون به ناحق ريخته دردى دارد كه جز گريه آن را دوايى نيست و سينههاى دوستان از انديشه اين واقعه هائله جراحتى يافته كه جز آن را مرهم و شفايى نه.
اين چه زخمست كه جز ناله ندارد مرهم وين چه دردست كه جز گريه ندارد درمان
اعظم الله اجورنا بمصاب الحسين وارزقنا يوم القيامة شفاعة جده محمد سيد الكونين عليه صلوات رب الثقلين.
نظرات شما عزیزان: